محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

سالگر عقدمان به قمری

جیگری امروز به ماه قمری دهمین سالگرد عقد من و بابا افشین افشین جان ممنونم بخاطر بودنت ممنونم که به من عشق بخشیدی امیدوارم سالهای سال در کنار هم مثل همیشه احساس خوشبختی کنیم و شاهد سعادت جوانه عشقمان باشیم.   ...
29 خرداد 1391

عکسهای جدید محمدمانی

از دست این مامان، تازه دستن به عروسکهاش رسیده بودها!!!!!!!! برداشته؛ حالا چقدر باید تلاش کنم تا دستم به خودش برسه   چه قلدرانه خوابیدم موهام خوشگل شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حیف که بابام خوشش نمیاد. اینم مامانم یواشکی درست کرد بعد دوباره خرابش کرد. منو گذاشتن اینجا دستم به دوربین نرسه نمی دونم چرا نمیشه این آبها را بگیرم هی از دستم در میره با بابا و مامانم رفتیم پارک، زیر انداز نبرده بودیم . مامانم منو گذاشته رو چادرش این شخص هم که منو بلند کرده خاله جونمه که اصلا هم پیدا نیست هههههههه ولی این یکی که منو گذاشته رو سرش مامانمه این گل را یه پسره تو پارک بهم داده، مامانم هم گذاشته اینجا ...
28 خرداد 1391

سفر بابا به قم

سلام شیطون مامان دیروز بابا و بابا عباس با هم رفتند قم. پسر عموی بابا (احمد) و خانمش (انسی سادات) و دختر و عروسش رفته بودند مکه و حالا که برگشته بودند سور می دادند و همه مان را دعوت کرده بودند. مامانی و عمه را نمی دانم ولی مونا جون گفته بود که اگه ما بریم میاد و عمو هم گفته بود اگه مونا بیاد میام. ا این شد که وقتی من با رفتن مخالفت کردم عمو و زن عمو هم نرفتند. خدایی دوست داشتم برم قم زیارت ولی اگه شب برمیگشتیم که خیلی خسته کننده بود و اگر هم می ماندیم که قرار بر این بود معلوم نبود در چه شرایطی هستیم و راحت نبودم. البته بابا اس ام اس داد و گفت فقط عمو جون اکبر و محمد به همراه باقر و مهدی رفته بودند. راستی زن عم...
26 خرداد 1391

بدون عنوان

قربونت برم؛ پنجشنبه عصر داشتی با کامیونت که عاشقشی بازی میکردی و مدام دستت را بهش میگرفتی و بالا می رفتی روش میشستی و یا دستت را بهش میگرفتی و هولش میدادی و با اون راه میرفتی و بابا هم مراقبت بود که یکدفعه تا یک لحظه حواس بابا پرت شد از روش افتادی پایین و........... خدا را شکر اتفاق بدی نیفتاد ولی بعد از چند دقیقه متوجه شدیم که پیشونیت رو زمین کشیده شده و خراشیده. بعد با بابا رفتیم پارک و حسابی بخور بخور و غروب آمدیم خانه. دیگه از سر شب حال من بد بود ولی یه جوری سر کردم تا ٢ که از حال بدی که داشتم بیدار شدم و متاسفانه تو هم بیدار شدی و با اینکه شیرت دادم نخوابیدی و من انقدر حالم بد بود که بابا را صدا کردمتا شما را بخواباند ولی شما ی...
20 خرداد 1391

پسر ده ماهه من

باورم نمشه که دو ماه دیگه یکسالت تموم میشه!!!!!!!!!!!!!! امروز روزه که تو در کنار ما نفس میکشی و زندگیمان را سرشار از شادی کردی. عزیزم تولدت مبارک ...
16 خرداد 1391

دو تا مسافر جدید

محمد مانی ؛ جیگر مامان: دو تا مسافر جدید داره که امروز و فردا خودنمایی میکنن این دوتا همسایه دندانهای پیشین بالا هستند که هفته پیش از راه رسیدند و با این حساب جمع مروارید های گل پسری به ٦ عدد میرسه که ٢ تا ساکن فک پایین و  ٤تا ساکن فک بالا هستند. ...
16 خرداد 1391

ما آمدیم

سلام به پسری و همه دوستای گلمون که بهمون سر میزنن. ما بعد از سه روز امروز ظهر برگشتیم. خیلی بهمون خوش گذشت و گلم شما هم پسر خوبی بودی مامان رااذیت نکردی فقط دیروز اصلا میل به غذا نداشتی، با اینکه مامان آذر برات یه سبزی پلو خوشمزه درست کرده بود ولی نخوردی!!!!!!!!!!!!! من دیروز کمی نگران این کارت بودم ولی امروز دیدم مامان آذر راست میگه: اگه گرسنه ات بشه خود میایی دنبال غذا و وقتی نمیایی پس گرسنه هم نیستی ! منم پس دنبالت نمی کنم. یکشنبه و دوشنبه باباعباس صبح و عصر میبردت پارک بازی البته عصرهاش دسته جمعی میرفتیم که ناگفته نمونه که یکشنبه شب سرد هم بود. شما تو این دو روز حسابی تو خانه بابا بزرگ بازی کردی بخصوص که خانه شان بزرگتره و یه ب...
16 خرداد 1391

میریم مهمونی

بهترینم پنجشنبه مامانی سبزی پلو و ماهی پخته بود و همه دور هم بودیم. خاله خیلی وقته که می خواد ببرتت آتلیه ولی هر پنجشنبه یه اتفاقی میفته که نمیشه این هفته هم من گفتم نه شاید باباش جمعه یا شنبه ببرتش آتلیه افسانه نیلچی. خاله هم گفت خوب خودم می برمش آنجا ولی من قبول نکردم و گفتم چون وسیله نداریم ممکن که تا آنجا خسته بشه و بخوابه  و نشه عکس بندازیم و با باباش بریم خوب چون با ماشین میریم راحت تر و زودتر میرسیم. جمعه که آتلیه تعطیل بود ؛ شنبه هم که بابا ماشین را میبره درست کنه و بعدش هم که میریم کرج و تا سه شنبه نیستیم. مدتهاست که بابا گفتم ببرتت آتلیه ولی ............................ باباست دیگه!!!!!!!!!!!!!!!! مامانی هم که ...
13 خرداد 1391